امروز منو مامان مهربونم با هم رفتیم یک باغ بزرگ و سرسبز. با خاله ی مهربون کلاسمون آشنا شدیم. کلی دوست جدید پیدا کردیم که قراره یک سال باهم باشیم و کلی چیزای جدید و هیجان انگیز یادبگیریم.
ما یک درخت تشنه رو پیدا کردیم و ماوریت ویژه مون این بود که با توپ های بادکنکی بهش آب بدیم. با خاله ورزشی و خاله سفری آشنا شدیم و قراره باهم کلی سفر بریم و بازی های هیجان انگیز کنیم.
رفتیم پیش عمو روحانی و داستان حدیث کساء رو گوش دادیم.
بعدش با دستامون نقاشی کشیدیم و عمو روحانی برای ما روی اون پرچم نوشت: پدربزرگ مهربون دوستت داریم.