بعد از مدت ها انتظار دیگر تحمل دقیقه ها سخت شده بود. از ۵ دقیقه آخر کلاس هیچى نفهمیدیم. فقط چشممون به ساعت بود؛ تا اینکه… زنگ خورد! توی اون لحظه مثل کسى بودیم که بعد از مدت ها تشنگى به آب رسیده باشه… تا ساعت ۴ استراحت کردیم. استراحت که چه عرض کنیم… تا تونستیم آتیش سوزوندیم!
بعد از خوردن میان وعده توی راهرو جمع شدیم. مسئول فرهنگیمون توضیحاتی در مورد نحوه برگزاری مسابقات به ما دادند و بعد همه با هم راهى کلاس هاى پیش دبستانی شدیم. همه چیز اونجا مثل خودشون بود. کوچولو و زیبا… بعد از گروهبندى، مسابقات رو شروع کردیم (اعصاب سنج، نگه داشتن بادکنک با نى، جداسازى حبوبات و…)
بعد از بازى و مسابقه، براى رفتن به مسجد آماده شدیم. وجود مشکلاتی مثل کوچیک بودن دمپایىها باعث شد کلى بخندیم.
بعد از خوندن نماز و انداختن عکس دسته جمعی دوباره راهى مدرسه شدیم. اما با یه شور و حال دیگه… احساسى بین استرس و هیجان. احساسى قرمز نارنجى!! قرار بود یکی از مسئولینمون رو شگفتزده کنیم. برنامه خیلی خوب برگزار شد. کیک رو دو تا از بچه ها درست کرده بودن.
بعد از تولد، میان وعده دوممون رو خوردیم (یه بستنی خوشمزه). بعدش همگی به نمازخانه رفتیم. لباسهامون رو عوض کردیم و شروع کردیم به بازیهای گروهی. توی اون لحظه احساسم صورتی ملیح که رگه هایی از زرد داشت، بود. آخه از اینکه لحظاتی رو با دوستای صمیمیام میگذروندم خوشحال بودم.
بعد از بازیهای گروهی با رای اکثریت به سمت ورزشگاه راه افتادیم. ظاهرا بچه ها بازیهای پرتحرک رو به بازی هدفدار ترجیح میدادند!!! تا تونستیم توی ورزشگاه بازیهای فردی، دونفره و دسته جمعی انجام دادیم و کلی کیف کردیم.
بعد از اون شروع به حاضر کردن بساط شام کردیم. بچهها تا تونستند از خلاقیتشان توی پخت غذا و تزئینات بعدش استفاده کردند. بعد از اینکه تزئیناتش هم تموم شد یه سفره بزرگ پهن کردیم و همه با هم در کنار هم از خوردن غذاهایی که خودمون و دوستامون درست کرده بودیم لذت بردیم .
بعد از خوردن شام و جمع و جور کردن بساطش برای خواب آماده شدیم. احساس عجیبی داشتیم… احساسی پسته ای رنگ… با خودمون میگفتیم کاش دنیا وایسه، ولی می دونستیم که نمیشه… بالاخره هر فرازی فرودی دارده.
صبح بعد از اقامه نماز صبح، یک صبحانه دسته جمعی عالی میل کردیم و به سمت خونههامون روانه شدیم.
به امید تکرار مجدد این طور اردوها☺
#دانشآموز_نوشت
#آذر-۹۸
#خبر_انتقالی_از_پرتال_قدیمی